حکیم ابومعین ناصر بن خسرو حارث قبادیانی (481 - 394) تا حدود 40سالگی در بلخ و در دستگاه دولتی غزنویان و سپس سلجوقیان به سر برد. ولی اندک اندک آن محیط را برای اندیشه خود تنگ یافت و در پی درک حقایق به این سوی و آن سوی رفت تا این که در چهل سالکی به دلیل خوابی که دیده بود عازم کعبه شد. پس از یک سفر هفت ساله که چهار بار سفر حج و سه سال اقامت در مصر مرکز خلافت فاطمی را در خود داشت به مذهب اسماعیلیه گروید و به عنوان حجت جزیره خراسان راهی موطن خود شد. بقیه عمر ناصرخسرو در یک مبارزه بیامان عقیدتی گذشت و اگر چه از هر نوع آسایشی محروم شد اما شعرش پشتوانهای یافت که در ادبیات فارسی بینظیر بود. متعصبان آن روزگار حضور ناصرخسرو در بلخ را برنتافتند و او را با تهمتهای بدوین، قرمطی، ملحد و رافضی از آن سرزمین به نیشابور و مازندران و سپس یمکان بدخشان آواره کردند.
شعر او شعری است تعلیمی و اعتقادی و برخوردار از پشتوانه عمیق معنایی و از این رو میتوان او را نقطه مقابل شاعران دربار غزنویان و سلجوقی دانست، البته دیوان او از مدح خالی نیست، ولی این ستایشها که در حق خلیفه فاطمی میباشد خود نوعی مبارزه است آن هم در محیط خطر خیز خراسان.
ولی نباید از نظر دور داشت که این گرایش شدید محتوایی شعر ناصرخسر را از بعضی بدایع هنری و ظرایف شعری دور نگه داشته و به بعضی از قصاید او یک رنگ خشک تعلیمی زده است. زبان او نسبت به دیگران کهنتر حس میشود و شباهتی به زبان دوره سامانی دارد. ناصر اگر چه در تصویرگری شاعری تواناست اما سنگینی محتوای شعرش مجالی برای خودنمایی این خلاقیتهای او نداده است و در جاهایی که این سنگینی کمتر است و شاعر بیشتر قصد توصیف دارد تا تعلیم، توانایی او سخت آشکار میشود و به ویژه در محور عمودی خیال و ساختمان شعر از دیگران توانمندتر ظاهر شده است. به هر حال شعر او زیبایی شناسی خاص خود را دارد ممکن است در چشم ادبای محفلی که در هر شعری در پی صنایع بدیعی و سلامت کلام هستند موقعیت چندانی به دست نیاورد ولی برای آنان که بیشتر در پی غرایب میگردند پر است از چیزهایی که در شعر دیگران نمیتوان یافت.
حاجیان آمدند با تعظیم شاکر از رحمت خدای کریم
جسته از محنت و بلای حجاز رسته از دوزخ و عذاب الیم
آمده سوی مکه از عرفات زده لبیک عمره از تنعم
یافته حج و کرده عمره تمام بازگشته به سوی خانه سلیم
من شدم ساعتی به استقبال پای در کردم برون ز حد گلیم
مرمرا در میان قافله بود دوستی مخلص و عزیز و کریم
گفتم او را بگو که چون رستی زین سفر کردن به رنج و به بیم
تا ز تو باز ماندهام جاوید فکرتم را ندامت است ندیدم
شاد گشتم بدان که کردی حج چون تو کسی نیست اندر این اقلیم
بازگو تا چگونه داشتهای حرمت آن بزرگوار حریم
چون همی خواستی گرفت احرام چه نیست کردی اندر آن تحریم
جمله بر خود حرام کرده بدی هر چه مادون کردگار قدیم
گفت نی گفتمش زدی لبیک از سر علم و از سر تعظیم
میشنیدی ندای حق و جواب باز دادی چنان که داد کلیم
گفت نی گفتمش چو در عرفات ایستادی و یافتی تقدیم
به تو از معرفت رسید نسیم عارف حق شدی و منکر خویش
گفت نی گفتمش چو میکشتی گوسفند از پی یسیر و یتیم
قرب خود دیدی اول و کردی قتل و قربان نفس شوم لئیم
گفت نی گفتمش چو میرفتی در حرم همچو اهل کهف و رقیم
ایمن از شر نفس خود بودی و ز غم فرقت و عذاب جحیم
گفت نی گفتمش چو سنگ جمار همی انداختی به دیو رجیم
از خود انداختی برون یکسر همه عادات و فعلهای ذمیم
گفت نی گفتمش به وقت طواف که دویدی به هر وله چو ظلیم
از طواف همه ملائکتان یاد کردی به گرد عرش عظیم
گفت نی گفتمش چو کردی سعی از صفا سوی مروه بر تقسیم
دیدی اندر صفای خو کونین شد دلت فارغ از جحیم و نعیم
گفت نی گفتمش چو گشتی باز مانده از هجر کعبه بر دل ریم
کردی آنجا به گور مر خود را هم چنان کنون که گشته رمیم
گفت از این باب هر چه گویی تو من ندانستهام صحیح و سقیم
گفتم ای دوست پس نکردی حج نشدی در مقام محو، مقیم
رفتهای مکه دیده، آمده باز محنت بادیه خریده به سیم
گر تو خواهی که حج کنی پس از این این چنین کن که کردمت تعلیم